معنی نیم بند

فرهنگ فارسی هوشیار

نیم بند

(صفت) ‎- 1 آنچه که حالت مایع ندارد و بر اثر ریختن هنوز کاملا منعقد و بسته نشده تخم مرغ نیم بند، ناقص: ((در چشمانش که میشی روشن بود شک و تردیدی نیم بند موج میزد. )) یا کودتای نیم بند. کودتایی که بموفقیت انجام نیافته باشد. یا مجلس نیم بند. مجلسی که بخشی از وکلای آن انتخاب شده و بخشی دیگر انتخاب نشده باشند.

لغت نامه دهخدا

نیم بند

نیم بند. [ب َ] (ن مف مرکب) مایعی که بر اثر حرارت کم هنوز منعقد و بسته و سفت نشده باشد مانند تخم مرغ نیم بند و همچنین مایعی که بر اثربرودت کم هنوز منجمد نشده باشد چون بستنی نیم بند.
- تخم مرغ نیم بند، تخم مرغ که حرارت بدان حد به وی رسد که سفیده ٔ آن به رنگ شیر شود ونیم روان باشد بی آنکه سخت شود. نیم پخته. رعاد. (یادداشت مؤلف).
|| ناقص. ناتمام. نیمه تمام: دولت یا مجلس نیم بند؛ کابینه ای یا مجلسی که همه ٔ اعضای آن هنوز تعیین نشده اند. || نارس. میوه ای که به نضج و پختگی نرسیده است. کال.


نیم

نیم. [نی ی َ] (ع ص، اِ) جمع نائم است. رجوع به نائم شود.

نیم. (اِ) نصف. نیمه. یک جزء از دو جزء چیزی. (یادداشت مؤلف). یک دوم چیزی:
چو از روز رخشنده نیمی برفت
دل هر دو جنگی سواران بتفت.
فردوسی.
وزین بهر نیمی شب دیریاز
نشستی همی با بتان طراز.
فردوسی.
چو نیمی گذشت از شب دیریاز
دلیران برفتن گرفتند ساز.
فردوسی.
زرگری باید کز مایه ٔ ما کار کند
مایه ما را و هر آن سود که باشدبه دو نیم.
فرخی.
نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم درازی یکی قبضه ازین.
منوچهری.
این شهر [گرگان] به دو نیم است شهرستان است و بکرآباد. (حدود العالم).
مجال دادش فرعون و گفت هرچه مرا
به دوزخ اندر باشد فتوح با تو دونیم.
سوزنی.
طالوت در لشکر خویش منادی کرد که هر که بیرون رود و با وی جنگ کند نیمی مملکت خویش به وی دهم. (قصص الانبیاء ص 147). طالوت ترا طلب می کند تا عذر خواهد و نیم مملکت و دختر خویش را به تو دهد. (قصص الانبیاء ص 149). بنی اسرائیل دو گروه شدند یک نیم با موسی بودند و یک نیم با قارون بودند. (قصص الانبیاءص 116).
یک جام نخست توبربود مرا از من
از جام دوم کم کن نیمی که تمام است آن.
خاقانی.
مشتری دیده نه ای رویش مگر گوئی کسی
سیب را بشکافت سوی چرخ شد یک نیم او.
خاقانی.
جهان نیمی ز بهر شادکامی
دگر نیمی ز بهر نیک نامی است.
نظامی.
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرّند به دانگی و نیم.
سعدی.
سوءالی چند دارم از حکیمی
سؤال نیک هست از علم نیمی.
پوریای ولی.
اصفهان نیمی از جهان گفتند
نیمی از وصف اصفهان گفتند.
؟
|| وسط. میان. (ناظم الاطباء). رجوع به نیم روز و نیم شب شود. || هر چیز ناقص و ناتمام. (ناظم الاطباء). رجوع به نیم کاره و نیم پز و نیم بند شود. || (اصطلاح دریانوردان خلیج فارس) عرشه ٔ کشتی. (فرهنگ فارسی معین) (از اصطلاحات کشتی سدیدالسلطنه). || نام درختی هندی که برگ آن زخم را به می کند. (از برهان) (ناظم الاطباء). نام درختی خوش سایه که در هندوستان اکثر در خانه ها و راسته ها می نشانند و برگ و بار و پوست همه تلخ دارد و برگ آن زخم را نافع است. (از آنندراج). گلش مثل خوشه که چندین بنفشه بار او باشد و وسط گلها زرد و با عطریه وخوش منظر و در اصفهان ثمر او را سنجد کرجی نامند و در مازندران کنار گویند و آن به قدر سنجد کوچکی است مایل به تدویر و تلخ و در بعضی بلاد معروف به درخت توزاست و گل او محلل و رادع و جهت اورام به غایت مفید و جهت مفاصل و نقرس و دردسر نافع است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). || پوستین که نصف تن را پوشد. پوستین از پوست روباه گرانبها که نصف تن پوشد. (یادداشت مؤلف از تاج العروس). رجوع به حاشیه ٔ ماده ٔ بعد شود.
- به [بر] دو نیم بودن دل، کنایه از نهایت نگرانی و دلواپسی و اضطراب و اندوه:
جهان از بداندیش در بیم بود
دل نیک مردان به دو نیم بود.
فردوسی.
روانش پر از غم دلش بر دو نیم
همی داشتی ز آن به دل ترس و بیم.
فردوسی.
سر گنج داران پر از بیم گشت
ستم کاره را دل به دو نیم گشت.
فردوسی.
- به [بر] دو نیم شدن [گشتن]، پراکنده شدن. متفرق گشتن. از هم پاشیدن:
همه شهر و لشکر به دو نیم گشت
دل نیک مردان پر از بیم گشت.
فردوسی.
همه پادشاهی شود بردو نیم
خردمند ماند به رنج و به بیم.
فردوسی.
- || دو تکه شدن. دو پاره شدن. از وسط شکافتن:
یارب به دست آنکه قمر ز او دو نیم شد
تسبیح گفت در کف میمون او حصا.
سعدی.
- دونیم کردن، به دو نیم کردن. بر دو نیم کردن. شقه کردن. تنصیف. به دو قسمت از هم بریدن یک چیز. (یادداشت مؤلف):
بزد نیزه ٔ او به دونیم کرد
نشست از بر زین و برخاست گرد.
فردوسی.
میانت به خنجر کنم بر دونیم
دل انجمن گردد از تو به بیم.
فردوسی.
نیا را به خنجر به دو نیم کرد
سر کینه جویان پر از بیم کرد.
فردوسی.
عاقبت او را به دست آورد و به اره به دو نیم کرد. (نوروزنامه).
تو گوئی بینی اش تیغی است از سیم
که کرد آن سیم را تیغی به دو نیم.
نظامی.

نیم. [ن ُی ْ ی َ] (ع ص، اِ) جمع نائمه است. رجوع به نائمه شود. || جمع نائم است. رجوع به نائم شود.

نیم. (ع اِ) نعمت تام. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). || زندگانی آسان و خوش. (منتهی الارب). عیش لین. زندگی راحت. (از متن اللغه). || آنکه مردم از وی آرام و اطمینان یابندو به وی انس گیرند. (منتهی الارب) (از متن اللغه). یقال: فلان نیمی، اذا کنت تأنس به و تسکن الیه. (اقرب الموارد). || درختی است که از آن قداح و کاسه سازند. (منتهی الارب) (از متن اللغه). || جامه ٔ نرم. (منتهی الارب) (از متن اللغه). جامه ٔ خواب. (منتهی الارب) (از الارب) (ازاقرب الموارد). لباس خواب. بیجامه. (از متن اللغه). || پوستین کهنه. (منتهی الارب). پوستین درازموی و گویند پوستین کهنه. (مهذب الاسماء). الفرو الخلق. (از متن اللغه). || نورد ریگ که به وزیدن باد به هم رسد. (منتهی الارب) (از متن اللغه). || ضجیع. هم خواب. هم بستر. (از متن اللغه). رجوع به معنی سوم همین کلمه و نیز رجوع به نیم آدمی شود.


بند

بند. [ب َ] (اِ) فاصله ٔ میان دو عضو که آنرا بعربی مفصل خوانند. پیوند عضو که بعربی مفصل گویند. (برهان) (آنندراج). فاصله ٔ میان دو عضو را بتازی مفصل خوانند. (جهانگیری). محل اتصال دو عضو بهم یعنی مفصل مانند بندهای انگشتان و بند آرنج و بند زانو و جز آنها. (ناظم الاطباء). مفصل. (فرهنگ فارسی معین):
ور بدرّی شکم و بند از بندم
نرسد ذره ای آزاربفرزندم.
منوچهری.
و فرمود تا اندامهای او بندبند می بریدند تا هلاک شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
و قتاده گفت [هاروت و ماروت] از کمربست تا بندپای در بند و قیدند. (تفسیر ابوالفتوح).
شراب ممزوج و مروق... باد در شکم انگیزد و درد بندها آرد. (نوروزنامه).
به مهر تو دلم ای مبتلا و منشاء جود
بسان نار خجند است بند اندر بند.
سوزنی.
بند دم کژدم فلک را
زآن نیزه ٔ مارسان گشاید.
خاقانی.
- بند از بند جدا شدن و جدا کردن، مفصل ها را بریدن:
خیال رزم تو گر در دل عدو گذرد
زبیم تیغ تو بندش جدا شود از بند.
رودکی.
- بند از بند گشادن، مفصل را از مفصل جدا کردن:
نرسد دست من به چرخ بلند
ورنه بگشادمیش بند از بند.
مسعودسعد.
- بند انگشت، رجوع به انگشت و فرهنگ فارسی معین شود.
|| الیاف اتصال دهنده ٔ یک عضو به عضو دیگر. || (اصطلاح پزشکی) هر یک از استخوانهای جداگانه ٔ انگشتان پا و دست. بند انگشت. || محل اتصال دو چیز بهم: بندهای نی. نی هفت بند. (فرهنگ فارسی معین). گره نی و نیزه و امثال آن. (ناظم الاطباء):
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد
بندش بهم اندر شود از بس که بکوشد.
منوچهری.
چون باززنی ز نیشکر بند
خس در دهن آید اول از قند.
امیرخسرو.
نی و نیشکر هر دو دارند بند
ولی هیزم است این و آن شاخ قند.
امیرخسرو.
- بند نای، فاصله ٔ میان دو بند نی. (فرهنگ فارسی معین).
|| قسمتی از یک کتاب یا مجموعه. || هریک از فصول و فقرات نامه ها، قوانین و لوایح: این عهدنامه دارای ده بند است. (فرهنگ فارسی معین). هر یک از فصول وفقرات نامه ها چنانکه گویند: این عهدنامه دارای دوازده بند است، یعنی دوازده فصل. (ناظم الاطباء). || تنکه ٔ آهنی که جهت استحکام بر صندوق و کشتی وامثال آن زنند. (برهان) (جهانگیری) (از فرهنگ فارسی معین). تنکه ٔ آهنی که بجهت استحکام بر صندوق و تخته و در کشتی و امثال آن نهند. (آنندراج) (ناظم الاطباء):
گیسوی نهار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز برسوش بند.
رودکی.
و از آنجا گنبدی زده بودند از آبنوس و بندها بر وی زده بودند. (قصص الانبیاء ص 131). وآن تخت را چهل ذراع بود بالا و چهل ذراع بود پهنا و جمله از عاج بود بندهای زرین و از این رکن تا بدان رکن. (قصص الانبیاء ص 165). || پاره ای از آهن و یا از روی که بدان آوند شکسته را پیوند میکنند و بتازی فوته گویند. (از ناظم الاطباء). پاره ای از آهن و یا روی که بدان ظرف شکسته را پیوند دهند. (فرهنگ فارسی معین). پاره های آهن باریک و دراز که بدان شکسته های ظروف چوبین و سفالین بندند. گام. فش. هر یک از باریکه های آهن که کاسه بندان بر شکسته ٔ چینی و چوب و جز آن فروبرند پیوستن را. (یادداشت بخط مؤلف). بَش (در تداول خراسانیان). || قفل. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
ز کردار بد بر تنش بد رسید
مجو ای پسر بند بد را کلید.
فردوسی.
بیاورد صندوق هفتاد جفت
همه بند صندوقها در نهفت.
فردوسی.
که تا بندها را بداند کلید
گشاده به افسون کند ناپدید.
فردوسی.
دزی کش کوه سنگین باره روئین
درو بند آهنین و مهر زرین.
(ویس و رامین).
هم اینجا بند درگاه تو گیرم
همی گیرم بزاری تا بمیرم.
(ویس و رامین).
گر دری یابیَم زنی بندی
ور گلی بینیَم نهی خاری.
مسعودسعد.
به صبر از بند گردد مرد رسته
که صبر آمد کلید بند بسته.
نظامی.
|| حبس. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
ناهید چون عقاب ترا دید روز صید
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی.
همی بود قیصر به زندان و بند
بزاری و خواری و زخم و گزند.
فردوسی.
به مازندران نیز با او به بند
ز بهر جهاندار بودم نژند.
فردوسی.
وز آن پس گنهکار اگر بیگناه
نماندی کسی نیز در بند شاه.
فردوسی.
روان هست زندانی مستمند
تن او را چو زندان طبایع چو بند.
اسدی.
بسا سالیان بسته در بند و چاه
که شدروز دیگر خداوند جاه.
اسدی.
بدین کوری اندر نترسی که جانْت
بناگاه از این بند بیرون جهد.
ناصرخسرو.
گر بند و حصار از قبل دشمن باید
چون دشمن تو با تو در این بند حصار است ؟
ناصرخسرو.
بند خدایست مشکلات و تو زین بند
روز و شب اندر بلا و رنج و عنایی.
ناصرخسرو.
قدر مردم سفر پدید آرد
خانه ٔ خویش مرد را بند است.
سنایی.
ناقصانی که کاملاً در بند ایشانند و ضعیفانی که اقویا در کمند ایشان. (مقامات حمیدی).
- بند بودن، آویزان بودن. (فرهنگ فارسی معین).
- || گرفتار بودن. درگیر بودن. (فرهنگ فارسی معین):
بند اندوه نه ای شاد بخسب
بنده ٔ کس نه ای آزاد بخسب.
جامی.
- امثال:
به مالت مناز به یک شب بند است، به حسنت مناز به یک تب بند است.
|| زنجیری که بر پای دیوانگان و گنهکاران نهند. (برهان) (جهانگیری). بند پا و دست دیوانگان و اسیران که زنجیر و ریسمان خواهد بود. (آنندراج). زنجیر و ریسمانی که بر پای و یا دست دیوانگان و اسیران و گنهکاران نهند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
به هاماوران بسته کاووس بود
و گر بند بر گردن طوس بود.
فردوسی.
بیفشرد پای و بپیچید دست
غل و بند و زنجیر بر هم شکست.
فردوسی.
بکشتند از ایشان فراوان سران
نهادند بر زنده بند گران.
فردوسی.
یک ساعت بود حسنک پیدا آمد بی بند. (تاریخ بیهقی). علی رایض حسنک را به بند می برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند.
(تاریخ بیهقی).
از من آمد بند بر من همچنان
پای بند گوسفند از گوسفند.
ناصرخسرو.
ترا شصت و هفتاد من بند بینم
اگرچه تو او را سبک میشماری.
ناصرخسرو.
و بنام خدای تعالی ایشان را ببست چنانکه از آن بند نتواند گریخت پریان بفرمان آن آمدند. (قصص الانبیاء ص 34).
بند آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا.
مولوی.
چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بگسلند و هر یکی سویی روند.
مولوی.
بند بر پای توقف چه کند گر نکند
شرط عشقست بلا دیدن و پای افشردن.
سعدی.
گر پند میخواهی بده ور بند میخواهی بنه
دیوانه خواهد سر نهاد آنگه نهاد از سر هوس.
سعدی.
- امثال:
اول پند آنگه بند.
بی بند مگیرد آدمی پند.
- بند بودن، در زنجیر بودن. در قید بودن: چون عمرو لیث به پارس رسید علی بن لیث بند بود و محبوس به قلعه ٔبم. (تاریخ سیستان).
|| عقده و گره. (برهان) (جهانگیری). گره و عقده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
بفرمان او بود باید همه
که این بندها زو گشاید همه.
فردوسی.
آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ.
معزی.
- بند بر ابرو زدن، گره بر ابرو زدن. دژم روی شدن:
بحدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی
همچو گنگان نتوان بست بیکبار دهان.
فرخی.
|| مکر و حیله و زرق و فریب و سالوسی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). مکر و حیله. (جهانگیری) (آنندراج). مکر. حیله. فریب. (فرهنگ فارسی معین):
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
نداند مشعبد ورا بند چون
نداند مهندس مرا درد چند.
منجیک.
بچهره ندارند چیزی فزون
شگفت اندر این بند و چندین فسون.
فردوسی.
زنی بود با او به پرده درون
پر از چاره و رنگ و بند و فسون.
فردوسی.
همان به که با او درنگ آورم
بشیرین سخن بند و رنگ آورم.
اسدی.
بدانش گر نکو خود بنگری نیست
بدست جملگی جز بند و دستان.
ناصرخسرو.
مرغزاری است پر از سنبل با بند و فسوس
بوستانی است پر از نرگس با خواب و خمار.
ابوالمعالی رازی.
در ره آزادگیست قول وی و فعل وی
پاک ز تزویر و زرق دور ز تلبیس و بند.
سوزنی.
همه افسانه و افسون و بند است
به جان خواجه کاینها ریشخند است.
(گلشن راز).
دو چشمک پر زبند چشم بندان
دو یاقوتک همیشه خندخندان.
ابوالعباس امامی.
|| حیله و بند کشتی گیری. (برهان) (از ناظم الاطباء) (جهانگیری). بند کشتی گیری. (منتهی الارب):
بشمشیر و گرز و کمان و کمند
نمودند هر گونه بسیار بند.
اسدی.
پیل زوری که چون کند کستی
بند او پیل را دهد سستی.
مسعودسعد (از آنندراج).
|| ریسمان و طناب. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رشته ای که برای اتصال بکار رود یا ریسمان و طناب. (فرهنگ فارسی معین):
نیک نگه کن که حکیم علیم
چونت ببسته ست به بندی متین.
ناصرخسرو.
از نماز و زکات و از پرهیز
کیسه رابندهای سخت بساز.
ناصرخسرو.
گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 178).
نرهد کس به عقل از این دریا
بند کشتی کسی نزد به سریش.
ابن یمین.
- بند بیضه، رجوع به بیضه شود.
- بند دین، بند کستی.
|| جمیع بندها را گویند همچو بند کارد و بند شمشیر و بند چاقو و بند قبا و بند تنبان وامثال آن. (برهان) (جهانگیری). بند در و قفل و بند شمشیر و بند زیرجامه و بند اسب و اشتر. (آنندراج). طناب ابریشمی و یا پنبه ای که بدان شمشیر را حمایل کنند و یا بر کمر بندند و بافته ای که از نیفه ٔ تنبان و چاقچور گذرانیده در کمر استوار بندند و بافته ای که به قبا و ارخالق وصل کرده گره زنند. (فرهنگ فارسی معین): حسنک جبه ای داشت بی بند حبری رنگ با سیاه می زد. (تاریخ بیهقی).
- بند تنبان، نخ یا قیطانی که به زیر شلوار یا شلوار و بیژامه و یا امثالش می بندند. بند شلوار. (فرهنگ فارسی معین).
- بند ساعت، بندی که از چرم یا طلا یا نقره یا فلزی دیگر که بدان ساعت را بدست می بندند و یا بندی از نخ وقیطان و یا رشته ٔ باریک از طلا یا نقره که بدان ساعت جیبی را به دگمه ٔ جلیقه می بندند.
- بند شلوار، بند تنبان.
- بند طومار، بند کاغذ.
- بند قبا، بند یا قیطانی که به قبا بندند. (فرهنگ فارسی معین):
زهره شاگردی آن شانه ٔ زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند.
منوچهری.
وصل او از قبل خدمت او جویم و بس
ورنه من کمترم از بند قبا و کمرش.
سنایی.
- بند قبا شکستن، بند گشادن. (آنندراج):
تا باد صبح برخورد از کاکل و برت
طرف کلاه و بند قبا را شکسته ای.
مسیح کاشی (از آنندراج).
- بند قبا کشیدن، گشادن بند قبا. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
پس درآمد ببرم آن که منش نام زدم
او کشد بند نقاب من و من بند قبا.
عرفی (از آنندراج).
- بند قبا گشادن، باز کردن و کشیدن بند قبا:
بند قبای چاکری سلطان
چون از میان ریخته نگشائی.
ناصرخسرو.
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.
حافظ.
- بند کمر، بندی که بر کمر بندند.کمربند:
بر میان بند کمر بندد بخدمت پیش شاه
هر که اندر روم فخر از بند زنار آورد.
امیرمعزی.
- بند ناف، زائده ٔ ناف کودک که هنگام تولدش می چینند. رجوع به ناف شود.
|| کمربند و میان بند. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین):
زمانی فرودآی و بگشای بند
چه گویی سخنهای ناسودمند.
فردوسی.
- بند کمر، بندی که بر کمر بندند و آنرا کمربند گویند. (آنندراج):
هیبت او کوه را بند کمر درشکست
صولت او چرخ راسقف گهر درشکست.
خاقانی.
|| طنابی که از دو سر بدیوار وصل کنند و جامه ٔ شسته را بر آن آویزند تا خشک شود. (فرهنگ فارسی معین). || سدّی که در پیش آب بندند. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). بندی که در پیش آب بندند. (آنندراج). سدّی که در جلوی آب بندند. سد. (فرهنگ فارسی معین):
از آن نامور بند اسکندری
جهان از بدان رست و از داوری.
فردوسی.
چنان آبی که گردد سخت بسیار
ببندد زیر بند خویش ناچار.
(ویس و رامین).
و املاکی که داشتند بفروختند و مال عظیم حاصل کردند و بیرون شدند و رفتند در زمین حجاز ناگاه آن بند خراب شد. (قصص الانبیاءص 178). اهل سبا از جانب کوه بندی بسته بودند از سنگ خاره و آب بازداشتند. (قصص الانبیاء ص 177).
- بند را آب بردن، عمده ٔ سرمایه از دست رفتن: چرا در مخارج صرفه جویی نمیکند، دیگر بند ما را آب برده است. (امثال و حکم دهخدا).
|| خیال و مقام است مثل آنکه گویند: «فلان دربند آزار فلان است » یا «در بند سفر»؛ یعنی در خیال آزارفلان و در مقام سفر. (برهان) (جهانگیری). خیال و مقام مثلاً گویند در بند سفرم و یا در بند فلان نیستم. (آنندراج). خیال و مقام چنانکه گویند فلان در بند آزار فلان است، یعنی در خیال آزار فلان. فلان در بند سفر است، یعنی در مقام سفر است. (ناظم الاطباء):
همه بندگانیم در بند اوی
خنک آنکه دارد ره بند اوی.
اسدی.
اهلی مر این علم را اگر تو
در بند خداوند ذوالفقاری.
ناصرخسرو.
توانگر خلایق آن است که در بند شره و حرص نباشد. (کلیله و دمنه).
شیخ ما گفت بنده ٔ آنی که در بند آنی.
(اسرارالتوحید)
چون نبیند مغز قانع شد به پوست
بند «عز من قنع» زندان اوست.
مولوی.
تو که در بند خویشتن باشی
عشقبازی دروغ زن باشی.
سعدی.
اما درحقیقت یک نشان دارد و بس، آنکه دربند رضای حق جل و علا... باشی. (سعدی).
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان در بند اقلیمی دگر.
سعدی.
شب و روز در بند زر بود و سیم
زر و سیم در بند مرد لئیم.
سعدی.
گر از دوست چشمت به احسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست.
سعدی.
حافظ وظیفه ٔ تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید.
حافظ.
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
دربند آن مباش که مضمون نمانده است.
صائب.
- امثال:
برادر که دربند خویش است، نه برادر است و نه خویش است.
هرچه در بند آنی بنده ٔ آنی.
- بر روی پای خود بند بودن، کنایه از متکی بودن به خود است.
- بند بودن به چیزی، پیوسته بودن چیزی به چیز دیگری.
- || صرفنظر نکردن از چیزی: به این هم بندی، یعنی حتی از این نیزصرف نظر نمیکنی.
|| طمع و توقع. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
گدایی که در خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست.
سعدی.
|| قبض مقابل گشاد. (فرهنگ فارسی معین). || خالی نبودن. تهی نبودن: کاسه حالا بند است، یعنی تهی نیست و چیزی در میان دارد. دستم بند است، یعنی چیزی در دست دارم. || عهد و پیمان و شرط. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). عهد، پیمان، شرط (زناشوئی و غیره). عقد نکاح. کابین. (فرهنگ فارسی معین):
بدو گفت بیژن مترس از گزند
که پیمان همان است و آنست بند.
فردوسی.
ببستند بندی بر آئین خویش
بدان سان که بود آن زمان دین خویش.
فردوسی.
بدین پیمان کنم با تو یکی بند.
(ویس و رامین).
|| غم و غصه و محنت. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). غم و غصه. (آنندراج). || گرفتاری. مضایق. تنگنا:
تو صابر باش با غم روزکی چند
نماند هیچکس جاوید در بند.
(ویس و رامین).
هر که در بند مثلهای قرآن بسته شده ست
نکند جز که علی کس ز چنان بند رهاش.
ناصرخسرو.
|| بند ترجیع و ترکیب و آن بیتی باشد که شعرا بعد از چند بیت به ردیف و قافیت دیگر بیاورند. (برهان). بند ترجیع و ترکیب بود و آن بیتی باشد که بعد از چند بیتی بیاورند. ترکیب، ترکیب بند. ترجیعبند. (فرهنگ فارسی معین). بند ترجیع و ترکیب و این هر دو اصطلاح شعر است. (آنندراج). بند ترجیع و ترکیب آن بیتی باشد که شاعر بعد از ایرادچند بیت بردیف دیگر بیاورد. (ناظم الاطباء). || رهن و گرو. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). || جفت گاوی را گویندکه بجهت زراعت کردن و گردون و ارابه راندن با هم بدارند. (برهان). جفت گاو زراعت که برای زراعت و ارابه بدارند. (آنندراج). در کشاورزی زوج گاو. (فرهنگ فارسی معین). یک بند گاو که جفت گاوی را گویند که با هم بسته و به آنها زراعت کنند و گردون و ارابه را کشند. (ناظم الاطباء). || در کشاورزی زمینی که با یک جفت گاو زراعت شود. (فرهنگ فارسی معین). || طومار کاغذ باشد، و هر ده دسته از کاغذ را نیز یک بند گویند. (برهان). طومار کاغذ. (آنندراج). || قیطان پنبه ای یا ابریشمی که در میان لوله ٔ کاغذ و طومار بندند. (ناظم الاطباء). نخ. (فرهنگ فارسی معین). || پس گرفتن آنچه غنیم برده باشد و آنچه از غنیم در دارالحرب گیرند. (برهان). گرفتن برده باشد از غنیم در حرب. (جهانگیری). آنچه از غنیم در دارالحرب گیرند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). پس گرفتن آنچه غنیم برده باشد. (ناظم الاطباء). || غلیواج و آن پرنده ای است معروف. (برهان). نام پرنده ای معروف به غلیواج. (ناظم الاطباء). زغن. (فرهنگ فارسی معین). || نخ یا ابریشمی که زنان با آن موی رخسار یا پای خود برکنند و عمل آنرا بند انداختن گویند. || کمربند یا بستی است مابین دو نقش اسلیمی مکرر که وجود آنها نقش را از یک نواختی بیرون می آورد: گردش بندها بسته به ابتکار و ذوق هنرمند است. (فرهنگ فارسی معین). || آنچه از گچ با نوک ماله یا شصت میان درز دو آجر بر هم نهاده کشند. (یادداشت بخط مؤلف). || در اصطلاح بنایان نصف شصتی باشد و شصتی نصف کلوک و کلوک نصف چارک است و چارک نصف نیمه و نیمه نصف آجر. (یادداشت بخط مؤلف). || ثغر. حد (میان دو ملک): الرباط؛ به ثغر مقیم شدن، یعنی به بند میان کفر و اسلام. (مجمل اللغه). || هر یک از گذرگاههای شهری: بند به بند پلیس گذاشته اند. (یادداشت بخط مؤلف). || علم بزرگ که زیر آن ده هزار مرد باشد معرب از فارسی است. ج، بنود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). علم بزرگ و هر بند نشانه ٔ ده هزار بوده است و گاهی کمتر و گاهی بیشتر. لواء. ج بنود. (یادداشت مؤلف). || آبی که سکر آورد. (منتهی الارب). || پیاده ٔ فرزین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- بند شطرنج، شُه کردن. کشت کردن شاه شطرنج و آن اصطلاحی است در میان شطرنجیان که مهره ها را در جایی بگذارند که شاه حریف لاعلاج از جای خود برخیزد. (فرهنگ فارسی معین).
- بند ترکیب و ترجیع، بند ترکیب بیتی باشد که شاعر بعد از ایراد چند بیت به ردیف و قافیه ٔ دیگر بیاورد. در ترجیع این بیت در تمام قسمتها یکی است. (فرهنگ فارسی معین).
- بند توکل، مایه ٔ توکل. (فرهنگ فارسی معین).
- بند زبان. رجوع به زبان شود.
- بند کاغذ، واحدی است برای کاغذو آن ده دسته باشد و هر دسته ای بیست و چهار ورق. (فرهنگ فارسی معین). یک بند کاغذ ده دسته باشد و هر دسته بیست وچهار ورق. (ناظم الاطباء). بصورت ترکیب با فعلی آید:
- پاره کردن بند، گسستن بند. گسیختن آن.
- در بند آزار کسی بودن، تصمیم به آزار کسی داشتن.
- در بند چیزی بودن، در خیال چیزی بودن: در بند سفر است.
|| (ن مف / نف) بسته. در ترکیب آید. (فرهنگ فارسی معین). || بجای بندنده در ترکیب بکار رود: دست بند. دیوبند و... بصورت مزید مؤخر در کلمات زیر آید: آب بند. آردبند. احرام بند. بربند. بیضه بند. بهاربند. بازوبند. باربند. بادبند. بیشه بند. پابند. پشت بند. پوزه بند. پیش بند. پی بند. پیشانی بند. پستان بند. پاچه بند. پشه بند. پنجه بند. تب بند. ته بند. تخته بند. تیربند. جگربند. چاربند. چهاربند. چشم بند. چانه بند. خسته بند. خصیه بند. خواب بند. خون بند. دلبند. دهان بند. دوال بند. دول بند. دیوبند. دست بند. روبند. رگ بند. زبان بند. زانوبند. زله بند. ساق بند. سبیل بند. سینه بند. سربند. شاش بند. شکسته بند. شکم بند. شمشیربند.شهربند. شلواربند. علاقه بند. غربال بند. غربیل بند. غلیزبند. کاردبند. کمربند. کاسه بند. گاوبند. گردن بند. گلوبند. گیسوبند. ماست بند. مچ بند. میان بند. مال بند. موی بند. نعل بند. نزله بند. نیم بند. نیوبند. نقش بند. نخل بند. نابند (کماج خبازان). هفت بند. هست بند (هسته بند). و رجوع به همین ترکیب ها شود.


نیم برشت

نیم برشت. [ب ِ رِ] (ن مف مرکب) کمی برشته شده. (یادداشت مؤلف). || تخم مرغ نیم پخت. نیم برش. (آنندراج). رعاد.نیم بند. ظاهراً نیم روی امروزین. (یادداشت مؤلف): اندکی نان اندر ماءالعسل ترید کنند یا خایه ٔ مرغ نیم برشت دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و غذاهای لطیف و زودگوار... چون گوشت بزغاله و جوژه ٔ مرغ خانگی فربه و خایه ٔ مرغ نیم برشت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).

فرهنگ معین

نیم بند

نه کاملاً مایع و نه کاملاً جامد، ناقص. [خوانش: (بَ) (ص مر.)]

فرهنگ عمید

نیم بند

تخم مرغ یا چیز دیگر که خوب پخته و سفت نشده باشد،
[عامیانه، مجاز] چیزی ناقص و ناتمام،

حل جدول

نیم بند

مایعی که به خوبی سفت نشده باشد

فارسی به عربی

فارسی به آلمانی

نیم بند

Leise, Sacht, Weich, Weichlich

ترکی به فارسی

بند

بند

عربی به فارسی

بند

بند , ماده

معادل ابجد

نیم بند

156

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری